فاطمه عزیزم
انا لله و انا الیه راجعون
هانیه عزیزم سلام
روز دوشنبه فاطمه عزیز رو دفن کردیم. نمیدونی چقدر نورانی و زیبا شده بود. به خدا مثه فرشته ها بود
بعد از غسل که بدن نحیفشو تحویل دادن نمیدونی چه غلغله ای به پا شد. من و خاله فاطمه سعی میکردیم جلوی خاله جونو بگیریم تا پیش بچه نره و اونو تو اون وضعیت نبینه. اما آخرش تسلیم شدیم. منم بعدش رفتم جلو. اما..........همین که چشمم به صورت بی روح فاطمه عزیزم و اون پنبه هایی که داخل دهانش گذاشته بودن افتاد از حال رفتم. بعد از لحظاتی صدای باباجون و مامان جونمو شنیدم که مدام قربون صدقه م میشدن. دلم میخواست من جای فاطمه میرفتم.
سریع خودمونو رسوندیم به قبرش. خدای من چه قبر کوچکی بود.مامان و بابای فاطمه جون برای آخرین بار باهاش وداع کردن. اما چه وداع سوزناکی. همه بی اختیار فریاد میکشیدن. دایی جون که داغ فرزند خودش واسش تازه شده بود خیلی بی تابی میکرد.
قیامتی بود.هیچ کس نمیتونست خودشو کنترل کنه.برای آخرین بار با فاطمه عزیزم وداع کردیم. همه رفتیم پیش برادرزاده عزیزم که چند ساله پیش مثل فاطمه ما رو تنها گذاشت.
خدایا هنوز داغ فاطمه( برادرزاده عزیزم) تازه بود. هنوز فراموش نکرده بودم روزی رو که اومدیم و ناباورانه دفنش کردیم.
خدایا ازت کمک میخوام. کمک کن بتونیم این داغو تحمل کنیم. به خواهر عزیزم صبر بده و کمکش کن بتونه از این امتحان سربلند بیرون بیاد.