هانیه ساداتهانیه سادات، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

هانیه دختر ناز مامان

بیماری هانیه

1390/3/31 15:00
نویسنده : مامان الهه
457 بازدید
اشتراک گذاری

 

فرشته نازنینم سلام.

عزیز دلم امروز اومدم تا بقیه اتفاقاتی رو که تو این مدت افتاد رو واست بنویسم.

بعد از اینکه از سفر برگشتیم شب رو استراحت کردیم و فردا صبح بابا جون رفت مدرسه و من و شما خونه رو مرتب کردیم. البته من مرتب میکردم و شما در عرض چند ثانیه همه جا رابه هم میریختی.

عصر رفتیم خونه مامانی. همه از دیدن تو خوشحال شدن. آخه خیلی دوستت دارن. مخصوصا مامانی. البته تو هم مامانی رو دوست داری و هر وقت میبینیش به زبون خودت کلی باهاش صحبت میکنی.خلاصه سوغاتی هارو دادیم و شام رو خوردیم و برگشتیم خونه.

جمعه هم رفتیم خونه مامان جون. خاله زهرا و دایی مهدی و دایی هادی هم بودند. خلاصه ناهار اونجا بودیم و عصر هم برگشتیم خونه.

عصر واست پوره سیب زمینی آماده کردم. نمیدونم چرا حس بدی داشتم. نیمه های شب از خواب بیدار شدم و دیدم شما داری استفراغ میکنی. سریع سرتو برگردوندم که برنگرده. واقعا لطف خدا بود که همون لحظه بیدار شدم و گرنه خدا میدونه چی میشد.

نماز صبح رو خوندم و خوابیدم. ساعت 5 صبح دوباره حالت بد شد. دیگه داشتم از غصه میمردم. به کمک باباجون لباسای کثیفو از تنت در آوردیم و لباس تمیز تنت کردیم و رفتیم بیمارستان تخصصی کودکان.

پزشک کشیک اومد و واست آمپول و  پودر  او.آر.اس تجویز کرد. حالت خیلی بد بود.

مامان واست بمیره. دختر گلم حتی نمیتونستی حرکت کنی. بی حال خودتو توی بغلم ولو میکردی.به شدت تب کرده بودی. تا بعد از ظهر مشکلت ادامه داشت. واسه همین به سرعت رسوندیمت به مطب دکتر خودت(دکتر جلیلی تقویان). دکتر گفت چون مشکل کلیوی داری باید بستری بشی. آخه آب بدنت به شدت کم شده بود. مجددا رفتیم بیمارستان و بعد از کلی دنگ و فنگ بستریت کردن.

آزمایش خون ازت گرفتن. نمیتونستم رو پا بایستم. هر چه تلاش میکردن نمیتونستن ازت خون بگیرن.آخه کوچولوی من خونی نداشت. بالاخره مجبور شدن از پاهای نازنینت خون بگیرن. خیلی گریه کردی.

عزیزم نمیدونی چقدر واسم سخت بود. مردم و زنده شدم. سرم رو به پات وصل کردن. سریع بغلت کردم. اونقدر گریه کرده بودی که چشای قشنگت سرخ و متورم شده بود و به شدت میلرزیدی.

واست لالایی خوندم ولی فایده ای نداشت.به هر زحمتی بود خوابوندمت. یک ساعت بعد دوباره بیدار شدی. اینبار به شدت گریه میکردی. آخه شیر میخواستی. نازنین من گرسنه بود. آخه از صبح هر چه خوردی برگردوندی. از شدت گریه مجددا حالت به هم خورد . دیگه دست و پامو گم کرده بودم. بابا جون اومد کمک. یه کم که گذشت اجازه دادن بهت شیر بدم. شیر رو خوردی و تو بغلم آروم و با چشمای متورم که دل هر سنگی رو آب میکرد خوابیدی.صبح دکتر بعد از ویزیت کردن شما گفت میتونید ببریدش ولی مراقب باشید.

دختر نازم تا یک هفته همین مشکلات رو داشتی. من هم تو این مدت پا به پای تو غصه خوردم و آب شدم. به نظرم کلی وزن کم کردی. فدای کلیه های ناز و کوچولوت بشه مامان. نگرانی اصلی مامان کلیه هاته . آخه باید خیلی مواظبشون باشم.

الان  که این مطالبو مینویسم حالت بهتر شده. و آروم خوابیدی. خدا رو شکر میکنم. امیدوارم همیشه سالم و سرزنده باشی.

گلکم دوستت دارم. اینو بدون که مامان حاضره جونشو واست پاره تنش ، هانیه سادات فدا کنه.

فدای چشمای قشنگت،مامان

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان محمد عرفان
2 تیر 90 10:24
خیلی ناراحت شدم انشالا که دیگه پیش نمیاد و هانیه جون زود زود خوب میشه


ممنون. عزیزم.انشاالله خدا محمد عرفانو واستون حفظش کنه.
مامان محمد مهدی
6 تیر 90 10:26
عزیزم. خاله فدات. خدا رو شکر که حالت خوب شد.
هاله
6 تیر 90 10:27
وای خدای من. ایشاالله زود زود خوب بشی.
مریم
6 تیر 90 10:29
مامان مهربون. خوشحالم میبینم هانیه بهتره.