هانیه ساداتهانیه سادات، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

هانیه دختر ناز مامان

دوباره سلام

1390/3/27 18:53
نویسنده : مامان الهه
432 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

هانیه جونم سلام  

عزیزم منو ببخش.یه مدتی نتونستم بیام و پست جدید بذارم. تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد که سعی میکنم همشو به تدریج واسه گلم تعریف کنم.

9 خرداد رفتم مدرسه واسه امتحان زبان. خدا رو شکر امتحان ساده بود. البته بچه ها میگفتن:خانم معلم واسه شما آسونه. ولی خداییش امتحان پایه سوم که هماهنگ استانی بود خوب بود. نمره های بچه ها هم خوب بود. پایه اول و دوم هم که طراح سوالاش خودم بودم خوب بود.   

 

بابا جون هم تا 11 خرداد مراقبت داشت و بعد از اون تا 21 خرداد مراقبت نداشت. واسه همین تصمیم گرفتیم بریم شمال پیش اقوام بابا جون. وسایل رو به سرعت آماده کردیم و بعد از خداحافظی با ماما جون و آقاجون و مامانی و بابا یونس، صبح پنجشنبه راهی سرزمین پدری شدیم.

ساعت 10 رسیدیم بجنورد. واسه استراحت به پیشنهاد بابایی رفتیم باباامان و استراحتی کردیم و واسه عزیز دلم یه تخم مرغ آب پز کردم تا نوش جان کنه. خودمون هم چاشت مختصری خوردیم و راه افتادیم. نماز ظهر رو هم توی یکی از مساجد بین راه خوندیم.تا ظهر هم رسیدیم چمن بید.همونجا نگه داشتیم و ناهار خوردیم.  وای مامانی نمیدونی چقدر اذیتمون کردی. تمام لباسای من و بابایی رو کثیف کردی. چادر من که نگو. نمیشد نیگاش کرد.دیگه اشک منو در آوردی.ما که اوضاع رو اینطوری دیدیم، ترجیح دادیم هر چه سریع تر راه بیفتیم. تا ساعت 8 رسیدیم ساری و یکراست رفتیم خونه بابابزرگ. خیلی خوشحال شد. خانومش خونه نبود. رفته بود پیش بچه هاش. چون خیلی خسته بودیم و ناهار رو هم دیر خورده بودیم شام نخورده خوابیدیم.

صبح با سر و صدای بابابزرگ از خواب بیدار شدم. نرگس جون اومده بود. بابایی هم کم کم بیدار شد. صبحونه خوردیم و راهی خونه خاله جون شدیم.

 

خاله اونقد خوشحال شد که نگو.آخه سرزده رفتیم شمال. خاله منصوره هم اومد و ما رو واسه شام دعوت کرد خونش. راستی خاله منصوره چند ماهه ازدواج کرده.

شب تصمیم گرفتیم همراه خاله منصوره و حسین آقا بریم نیاک، روستای بابایی، واسه زیارت امامزاده حسن عالی(جد بزرگوارت). خیلی ذوق زده شدم. تا حالا نرفته بودم. واقعا خوش گذشت. واسه ناهار رفتیم لاریجان و بعد از ظهر هم آبگرم لاریجان. وای نمیدونی چه لذتی داشت. البته دختر گلم هم بی نصیب نموند و آبی به تن زد.

خلاصه خیلی خوش گذشت. بعدشم کلی خرید کردیم و صبح جمعه راه افتادیم.

الانم شما مدام لپ تاپو میکشی و من هم به سختی این مطالبو مینویسم.

بقیه مطالب باشه واسه بعد. فعلا بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان علیرضا
27 خرداد 90 16:06
سلام عزیز چقدر نازه گلت وبلاگ پر باری هم نوشتی دستت درد نکنه اگه اجازه بدی من لینکت کنم.اگه وقت کردی یه سریم به وبلاگ پسر کوچولوی من بزن و اگه از عکساش خوشت اومد توی نظرات برام بنویس و عکسای فرشته کوچولوتو به ایمیم ارسال کن تا خیلی سریع و کم هزینه یه عالمه عکس قشنگ برات درست کنمو تحویلت بدم. خوشگلتو ببوس


سلام گلم. ممنون از لطفت. انشاالله می یام.
مامان محمد مهدی
27 خرداد 90 18:47
سلام.
رسیدن به خیر. هانیه جون رو ببوس.


ممنون عزیزم.
مامان فاطمه
27 خرداد 90 18:49
سلام. دختر نازی دای. ازطرف من ببوسش. خدا حفظش کنه.
عاطفه مامان آوا خانم ناز نازی
31 خرداد 90 11:01
سلام عزیزم . ایشالا همیشه به سفر. من چهار سال ذانشگاه رو ساری بودم . اطرافش جاهای دیدنی قشنگی داره. ایشالا همیشه خوش باشید.


سلام. ممنون عزیزم.جای شما خالی .خیلی خوش گذشت.