13 ماهگی هانیه جون
هانیه عزیزم سلام.
امروز پنج شنبه 21 مهر 90.سه هفته ست که مامان میره مدرسه.سه هفته ای که خیلی سخت گذشت.به هردومون.توی کلاس همش به فکر تو ام.اگه عکس قشنگتو رو صفحه گوشیم نبینم دق میکنم.تو این مدت حتی یه بار هم زنگ نزدم تا حالتو بپرسم.آخه میترسیدم بگن گریه میکنی و اونوقت من تا زنگ آخر و موقع برگشتن بی قرار میشدم.یه روز که بابایی زنگ زد تا ببینه چرا دیر کردم،یهو صدای گریه ت بلند شد.آخه صدای منو شنیدی. منم بی اختیار اشک میریختم و به نگاههای اطرافیان توجهی نداشتم.کلی هم به بابایی نق زدم که چرا زنگ زدی. تو که میدونی...من طاقت گریه هانیه رو ندارم.
16 مهر یعنی روز جهانی کودک 13 ماهه شدی.13 ماهگیت مبارک گلم.
تو این مدت 1 ماهه کلی کارای جدید یا گرفتی.
تا چشمت به کمدت می افته یکریز میگی:بده..بده و اشاره میکنی به کفشات.همون کفشایی که خاله زهره واسه تولدت هدیه داد.بعدش اصرار میکنی که پات کنم و بلافاصله پا میشی و کلی باهاشون ذوق میکنی.
عاشق راه رفتنی.بیرون که میریم دوست داری یکسره راه بری. وقتی هم که خسته میشی یه کم میشینی و استراحت میکنی.
با هاون واسه باباجون مثلا گردو میشکنی.
منو باباجون که میریم سر میز واسه شام یا ناهار. کلی گریه و زاری میکنی که پس من چی؟آخه دوست داری مثه ما روی صندلی بشینی.آخرشم باباجون بچه بغل غذاشو میخوره.
عاشق روزنامه و مجله کودکانی.
موقع اذون که میشه همراه موذن به زبون خودت اذون میگی.
موقع نماز خوندن،مهر منو بر میداری و روش سجده میکنی.
تا چادر سرم میکنم گریه میکنی و میگی:بگیر. یعنی بغلم کن. اما همین که میگم الله اکبر،میفهمی که میخوام نماز بخونم و خیالت راحت میشه.
وسایل داخل میز تلویزیونو میریزی بیرون و میری داخلش میشینی.
موقع خوردن اصرار داری که حتما من و باباجون هم از اون خوراکی بخوریم و به زور داخل دهانمون میکنی.حتی لقمه رو از دهان خودت بیرون می یاری و میکنی تو دهان عروسکت.
دعوات که میکنم به صورتم نگاه میکنی و لبخند میزنی .میدونی من طاقت نمی یارم و میخندم.حسابی زرنگ شدی.
عاشق تلفن کردنی.هر چی دستت باشه میگیری کنار گوشت و صحبت میکنی. فرقی نمیکنی چی باشه،حتی سنگ پای حموم ،یه تیکه کاغذ،موس،خیار،کنترل تلویزیون و گاهی اوقات هم دستتو میگیری کنار گوشت.
کلمات جدید:
بازی/ داوا:دعوا/ نه نه/دن:دهن/منه:مال منه یا بده به من/چش: چشم/ من میگم:ببی میگه؟ تو جواب میدی: ب ب/بابا رو به شکلای مختلف میگی:باباجو...بابایی....باباجی...بابا اما دریغ از یه مامان خشک و خالی. به منم میگی بابا یا دده.خیلی که اصرار میکنم یا مثلا خودمو ناراحت نشون میدم یک بار میگی مامان.البته همین یه بار هم کافیه.قند تو دلم آب میشه.فدای تو
عسلکم خیییلی دوستت دارم.هر روز که بزرگتر میشی حس میکنم مسئولیتم بیشتر میشه.از خدا میخوام کمکم کنه تا از این آزمون بزرگ الهی سربلند بیرون بیام.
فرشته نازنینم باز میگم،دوستت دارم و میبوسمت.