هانیه ساداتهانیه سادات، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

هانیه دختر ناز مامان

دل نوشته

1390/1/24 14:13
نویسنده : مامان الهه
2,903 بازدید
اشتراک گذاری

سلام هانیه مهربونم

امروز تصمیم د ارم ماجرای مامان شدن خودم وتولد تو رو واست بنویسم

.

دی ماه سال 88 بود که متوجه شدم یه نی نی کوچولو تو راهه. من و بابایی داشتیم از خوشحالی بال در می آوردیم.آخه خیلی انتظار کشیدیم. ولی خیلی زود خوشیم تبدیل به غم شد.آخه دکترا میگفتن اینم مثل قبلی رشد نمیکنه.نمیدونی چه بر من گذشت.در به در دنبال یه دکتر خوب گشتم تا اینکه با معرفی همکارا رفتیم پیش خانم دکتر فریده انصاری.اونم میگفت احتمال داره نمونه. باید به خداتوکل کرد. دکتر واسم آمپول و دارو تجویز کرد و گفت باید استراحت کنم.دیگه از زندگیم هیچی نمیفهمیدم.همون روزا بود که پای باباجونی تو مدرسه شکست.مونده بودیم چکار کنیم. ناچارا رفتیم پیش مامانی و بابا یونس. حدودا 2 هفته ای اونجا بودیم. اول بهمن رفتم سونو گرافی تا ببینم تو رشد کردی یا نه.خیلی نگران بودم.چون دوست نداشتم تو رو از دست بدم. دکتر بهم گفت نگران نباش چون خدا رو شکر بچه رشد کرده. نمیدونستم چطوری راه برم. فقط خدا رو شکر میکردم. سریع خودمو به خونه مامانی رسوندمو قضیه رو گفتم.همه خوشحال شدن به خصوص باباجونت.آخه اون میدونست من چی کشیدم.

راستی فراموش کردم بگم.عمه جون هم همون روزا ریحانه رو حامله بود. خاله زهرا هم فاطمه رو. هر دو مشکلی نداشتن. واسه همین خیلی غصه می خوردم. خلاصه بعد از دو هفته به اصرار مامان جون و آقا جون رفتیم پیششون.اون روزا دکتر واسم 20 تا آمپول تجویز کرده بود.روزی 2 تا. مثل آبکش شده بودم . روزای آخر دیگه با گریه آمپولارو میزدم.راستی اون سال مدیر مدرسه بودم و به سختی میرفتم مدرسه.

اون سال عید از طرف اداره همراه مدیرای دیگه رفتیم کیش.یادته؟؟؟؟؟ با وجود تو خیلی بهم خوش گذشت.

شش ماه به سختی گذشت وحالا میخواستم بدونم نی نی کوچولوی من دخمله یا پسر. راستشو بخوای دلم دختر میخواست که همینطور هم شد. بابا جونم خوشحال شد.

از اون روز به بعد مامان جون به فکر سیسمونی افتاد. حالا میدونست چی بخره.از طرف دیگه بحث من و بابایی واسه گذاشتن یه اسم خوب شروع شد. بابایی اسم بهاره رو دوست داشت ولی من نه.من میگفتم اسمت فاطمه سادات باشه.هیچ کدوم کوتاه نمی اومدیم.تا اینکه تصمیم گرفتیم قرعه بندازیم. ولی باز هم نشد تا اینکه بالاخره توافق کردیم اسمتو بذاریم هانیه سادات. اسمی که هر دوپسندیدیم.

ماه هشتم بابایی گفت دکترتو عوض کن. آخه خیلی شلوغ بود . رفتم پیش دکتر سهیلا بخشی. خاله زهره معرفیش کرد.خلاصه تحت نظرش بودم تا آخر. تاریخ زایمان 8 شهریور بود  . واسه همین برای معاینه رفتم پیش دکتر ولی دکتر میگفت وقتش نیست. منو فرستاد سونو و نوار قلب نوزاد. گفتن میشه یه هفته دیگه صبر کرد. هر روز کلی پیاده روی میکردم با گریه وزاری. آخه وزنم زیاد شده بود.23 کیلو به وزنم اضافه شده بود. کارم شده بود گریه. شبهای احیا مینشستم تو خونه و دعای جوشن کبیر رو میخوندم. وای که چه تکونی میخوردی وقتی این دعا رو میخوندم. بهت التماس میکردم که بیای. 15 شهریور دوباره رفتم دکتر و باز هم موقعش نبود. دوباره سونو و نوار قلب. اومدم خونه و کلی گریه کردم. داد میزدم و از خدا کمک میخواستم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. نمام بدنم ورم کرده بود. 16 شهریور رفتم بیمارستان رضوی. دکتر هم اون روز کلینیک بود.جواب سونو خوب بود ولی نوار قلب نه. دکتر میگفت قلب تند میزنه باید همین امروز زایمان کنه. خلاصه بعد از تحمل 2 ساعت آمپول فشار و بهد از اینکه ناامید شدا از تشریف فرمایی شما.منو بردن اتاق عمل و بیهوشم کردن. ساعت 3 و 20 دقیقه بعد از ظهر تو به دنیا اومدی. وقتی به هوش اومدم و تو رو دیدم حس میکردم تموم دنیا مال من شده. خیلی ناز بودی . تو آغوشم گرفتمت و بهت شیر دادم. تو اون لحظه حس میکردم به خدا خیلی نزدیک شدم آخه تو یه هدیه باارزشی بودی از جانب خدا درست مثل باباعلی.

عزیز دلم دوستت دارم و میبوسمت.

مامان

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مهسا
27 فروردین 90 23:36
چقدر زیبا
امیدوارم هانیه جون قدر این مامانی مهربونشو بدونه
برات آرزوی سلامتی دارم مریم جون
از خدا میخوام برای هانیه جون حفظتون کنه.
موفق باشی عزیزم


ممنونم عزیزم. منم امیدوارم خداوند به شما و فرزند گلتون سلامتی وطول عمر عطا کنه.