لطف خدا
سلام به فرشته مهربونم
عزیزم 2 هفته ای میشه که نتوستم به وبت سر بزنم.منو ببخش.
راستشو بخوای کلی کار و درگیری داشتم.
راستی خدا رو شکر دندونت سالمه و مشکلی واست پیش نیومد.باباجون هم حالش بهتره.
روز چهار شنبه بعد از افطار حال باباجون بد شد. یکسره استف... میکرد و تموم بدنش خیس عرق شده
رنگشم مثل گچ سفید. چند روزه هوای مشهد خیلی گرم شده.خلاصه سریع رسوندمش درمونگاه و به کمک سرم و آمپول حالش بهتر شد.
چند روزی بود که واسه آزمون ضمن خدمت کتابی رو باید میخوندم.واسه همین فرصت کمی داشتم.اما
سعی میکنم اتفاقای خاصی رو که پیش اومده واست بنویسم.
اولین جمعه ماه رمضون مامانی واسه افطاری دعوتمون کرد.ظهر هم مامان جون تماس گرفت و گفت
آقاجونم مریضه و حالش خوب نیست. واسه همین تصمیم گرفتیم اول بریم دیدن آقا جون.
من که در حال مطالعه کتاب بودم . باباجون هم گفت میره از داخل ماشین وسیله ای رو بیاره. من هم
بهش گفتم: داری میری هانیه رو هم با خودت ببر یه هوایی بخوره. و دوباره شروع کردم به مطالعه.
چند دقیقه بعد صدای خنده شما رو از راهرو شنیدم. با خودم گفتم حتما بابایی شما رو
برده پیش گلدون یاس رازقی که تو پاگرده. آخه خیلی دوستش داری. چند دقیقه گذشت و همچنان
صدای خنده ات می یومد. یهو با خودم گفتم نکنه هانیه رو ببره کنار پنجره و هانیه هم سرشو ببره بیرون و
تکونی بخوره و ...سریع پا شدم و اومدم سمت در ورودی. در باز بود. در همون لحظه باباجون اومد داخل در
حالیکه شمارو بغل گرفته بود و تموم لباسات و دست و پاهات خاکی شده بود.
گفتم: هانیه کجا بود؟ مگه پیش شما نبود؟ گفت: حواست کجاست؟من که گفتم نمیتونم ببرمش. کمرم
درد میکنه. ولی من نشنیدم. آخه کاملا درگیر کتب بودم. بابایی گفت: میدونی کجا بود؟ تو راه پله. کنار
نرده نشسته بود و کفش ها رو پرت میکرد پایین. خوب شد اومدم بالا وگرنه خدا میدونه چی میشد.آخه
سرشو کرده بود داخل فضای خالی نرده.
اینو که شنیدم تمام بدنم یخ کرد. حس میکردم خون به مغزم نمیرسه. بی اختیار اشک میریختم و خدا رو
شکر میکردم. سریع بغلت کردم . لباساتو عوض کردم و دست و پاتو شستم.تو بغلم فشارت میدادم و
میبوسیدمت. باباجون هم یه گوشه نشسته بود.هر دو شوکه شده بودیم. من راحت گریه میکردم.
اماباباجون خودشو کنترل میکرد و مدام میگفت خدا بهمون رحم کرد.چون داشتی کتاب مذهبی میخوندی
خدا حفظش کرد.(کتابی که میخوندم در مورد امام زمان(عج) بود)
از اون روز به بعد شش دونگ هواسم به شماست و در رو باز نمیذارم.
خلاصه مامان جون شوک بزرگی بهمون وارد شد ولی به لطف خدا و امام زمان به خیر گذشت.
سریع آماده شدیم و رفتیم دیدن آقا جونم. به خاطر عوارض داروهایی که واسه کلیه میخوره حالش بد
شده بود. افطاری رو هم خونه مامانی بودیم.
دوشنبه هم حسابی تب کردی. شب بردیمت دکتر.تا امروز تب داشتی. خدا رو شکر الان حالت بهتره اما
3 روزه که بی اشتهایی و خوب غذا نخوردی.
مامان جون الان داری گریه میکنی. باباجون هم که خونه نیست. رفته کلاس طراحی. پس باید برم ببینم
جیگرم چی میخواد.
فدات شم. دوستت دارم و میبوسمت.