هانیه ساداتهانیه سادات، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

هانیه دختر ناز مامان

تاتی کردن هانیه

عزیز دلم سلام امشب اتفاق جالبی افتاد.   امشب، شب عید فطره(8 شهریور 90).تلویزیون برنامه داشت. من و باباجون و شما داشتیم تلویزیون تماشا میکردیم. شما هم طبق معمول ایستاده تماشا میکردی. یه دفعه ای چشم بهت افتاد. میدونی چی دیدم؟ دیدم عزیز دلم دارم تاتی میکنه. اصلا حواست نبود.سریع با موبایلم فیلم گرفتم. همینکه متوجه شدی ترسیدی و نشستی. فدای پاهای کوچولوت.نمیدونی چه ذوقی کردم.خوشحالم از اینکه اولین گام های زندگیتو شب عید فطر برداشتی.   خدایا شکر.از اینکه دختر گلم سالمه و میتونه راه بره. خدای خوبم از لطف همیشگیت ممنونم. ...
11 شهريور 1390

تولد قمری هانیه جون

    سال گذشته،در تاریخ 27 ماه رمضان، دختر گلم قدم به دنیای ما گذاشت و زندگیمونو سرشار از مهر و صفا و نورانیت کرد.                                               سخنی با هانیه، عزیز دلم: هانیه مهربونم، پاره تنم سلام امروز یکساله که وارد زندگی من و باباجون شدی. عزیزم با ورودت خیر و برکت رو واسمون به ارمغان آوردی.زندگیمون رنگ و بوی دیگه گرفت و من و باباجون با انگیزه بالاتری به سوی آینده گام برداشتیم.     فرشت...
6 شهريور 1390

عقیقه کردن هانیه جون

        عزیز دلم.بالاخره طلسم شکست و من و باباجون فرصت پیدا کردیم گوسفندی رو واسه سلامتی شما تهیه کنیم و به اصطلاح شما رو عقیقه کنیم. از اونجایی که من خودم دل دیدنشو ندارم.بیرون نرفتم و به باباجون گفتم چند تا عکس بگیره.     بعدشم رفتیم خونه مامانی و تکه های  گوشتشو بسته بندی کردیم و بین اقوام و نیازمندان توزیع کردیم. شب هم خونه عمه باباجون واسه افطار دعوت بودیم.اونجا خبر دار شدیم که عمه ثریا، عمه بزرگتر باباجون، حالشون بد شده و بردنشون بیمارستان. بعد از افطار رفتیم دیدن عمه جون. اصلا حالشون خوب نبود. صورتشون ورم کرده بود و هوشیار هم نبودند. حالم منقلب شد و به سختی ...
4 شهريور 1390

دندون در آوردن هانیه

هانیه مهربونم سلام. عزیزم ، همونطور که قبلا گفته بودم چند روزی تب داشتی. من که طبق معمول نگران شده بودم، شما رو بردم پیش پزشک اطفال.خانم دکتر بعد از معاینه گفت تبش به خاطر دندونه. خدای من. چطور متوجه نشده بودم. 4 تا دندون بالا همزمان داره می یاد بیرون. فدای اون مرواریدای کوچولوت. دکتر واست ژل دندون تجویز کرد. خلاصه اینکه بالاخره دندونای خوشگل دخترم افتخار دادن و تشریف آوردن. نمیدونی چقدر خوشحالم.آخه اینطوری بهتر میتونی غذاتو نوش جون کنی. روز جمعه مامانی واسه افطار دعوتمون کرد.بعد از افطار هم عمه جون واسه ریحانه جشن تولد گرفت.ریحانه 27 روز از شما بزرگتره.به من که اصلا خوش نگذشت.واسه اینکه شما از اول تا آخر جشن گریه م...
31 مرداد 1390

هانیه در حرم امام رضا(ع)

هانیه عزیزم سلام. چند روزه که داروهاتو شروع کردم. الهی فدات شم. یکی از داروهات یه روغنه به اسم mct oil که واسه خوردنش حسابی اذیت میشی. روز اول حالت خیلی بد شد. منم دست و پامو گم کردم. بابایی اومد کمکم و تونستم دارو رو بهت بدم. هر بار که دارو رو بهت میدم کلی عذاب میکشم و از خدا میخوام زودتر حالت خوب شه. شب مبعث همراه بابایی رفتیم حرم امام رضا(ع). با اینکه نیمه شب رفتیم، حرم خیلی شلوغ بود. بردمت پای پنجره فولاد. همونجایی که همه مریضاشونو واسه شفا دخیل میبندند. وای خدای من، اونقد مریض بد حال بود که درد و رنج خودمو فراموش کردم. قسمت آقایون خلوت تر بود. واسه همین بابایی بغلت کرد و رفت جلو . با چشم دنبالت میکردم. فضای عجیبی بود.احساس سبکی...
21 مرداد 1390

بیماری بابایی

هانیه کوچولوی مامان سلام گلم تو پست قبلی گفتم که مریض بودی و اصلا اشتها نداشتی.خدا رو شکر چند روزه حالت بهتره و اشتهات برگشته.ولی خوب کلی وزن کم کردی. باباجون یه ترازوی دیجیتال خریده تا من هر روز و هر لحظه که خواستم وزنت کنم. آخه میدونه چقدر نگران کمبود وزنتم. خدا رو شکر بالاخره طلسم شکست و وزنت رسید به 8/500.خیییلی خوشحالم. انشاالله همینطور وزن بگیری و رشد کنی.10 روز دیگه 11 ماهه میشی و من فقط ا ماه و 10 روز فرصت دارم وزنتو به 10 کیلو برسونم.یعنی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟ سعی میکنم غذاهای مقوی بهت بدم. هر روز واست گوشتو بخار پز میکنم و عصاره شو میدم نوش جون کنی. خیلی دوست داری. تمومه غذاهاتو با گوشت درست میکنم. 5 وعده غذا بهت میدم و روزی 3...
21 مرداد 1390

لطف خدا

سلام به فرشته مهربونم عزیزم 2 هفته ای میشه که نتوستم به وبت سر بزنم.منو ببخش. راستشو بخوای کلی کار و درگیری داشتم. راستی خدا رو شکر دندونت سالمه و مشکلی واست پیش نیومد.باباجون هم حالش بهتره. روز چهار شنبه بعد از افطار حال باباجون بد شد. یکسره استف... میکرد و تموم بدنش خیس عرق شده رنگشم مثل گچ سفید. چند روزه هوای مشهد خیلی گرم شده. خلاصه سریع رسوندمش درمونگاه و به کمک سرم و آمپول حالش بهتر شد.     چند روزی بود که واسه آزمون ضمن خدمت کتابی رو باید میخوندم .واسه همین فرصت کمی داشتم.اما سعی میکنم اتفاقای خاصی رو که پیش اومده واست بنویسم.   اولین جمعه ماه رمضون مامانی واسه افطاری دعوتمون کرد.ظهر ه...
21 مرداد 1390

دندون هانیه اوف شده

عزیز دلم ، فرشته نازنینم سلام دیشب باباجون داشت با هانیه گلم بازی میکرد. من هم در حال شستن ظرفهای شام. دیدم بابایی ساکت اومده کنارم ایستاده . کارم که تموم شد اومد جلو و صورتتو شست. تعجب کردم. آخه خیلی مشکوک بود. یه دفعه چشمم افتاد به خون دور لبت. یه لحظه هیچی نفهمیدم و سر گیجه شدم و فقط سر بابایی داد میزدم چی شده؟ چه بلایی سرش آوردی؟و یکریز اشک میریختم.   باباجون میدونه چقدر دوستت دارم و حتی تحمل یه خراش کوچیکو ندارم .خلاصه بابایی با زحمت فراوون آرومم کرد و واسم توضیح داد که موقع بازی با صورت خوردی زمین( در حال چهار دست و پا).بغلت کردم و با دقت داخل دهانتو نیگا کردم. اولش فکر کردیم لبت خونی شده ولی خوب که دقت کردم دیدم خونریز...
21 مرداد 1390

یه خبر خوب

هانیه عزیزم، نفس مامان سلام   فرشته کوچولوی مامان، امروز یه خبر خوب واست دارم. دیشب  رفتیم پیش دکتر تقویان،آخه اسهال و استفراغ شدید داشتی.بعدش دکتر واست یه سونوی کلیه نوشت. جوابشو که به دکتر دادیم، دکتر گفت سنگ کلیه نداری. یعنی دفع شده. مامانی نمیدونی چقدر خوشحالم. خدایا ازت ممنونم. وزنت بعد از 4 ماه که ثابت مونده بود، 300 گرم اضافه شده. دکتر میگه خیلی خوبه.1 ماه دیگه باید مجددا ببریمت پیش دکتر واسه چکاپ. آخه باید اسیدوزت هم بررسی بشه. البته 2 روزه که غذا نمیخوری. شیر منو هم بعد از کلی التماس و خواهش میخوری. نمیدونم چکار کنم. اصلا اشتها نداری. خیلی ضعیف و رنگ پریده شدی و فقط دوست داری روی ز...
29 تير 1390